19 تیر 1397
یا من لا تشتبه الاصوات
این سطرها که دیگر نوشته نمی شوند .
این صفحات خالی از فراز و نشیب .
این روزها که تمامی, خالی از خورشید سپری شد .
این حدیث نفس نوشتن ها ... به قول او " دل درد" ها
این جدل های بی مغز و آدم های غریب و اتهام های تلخ
همگی به طوفانی بدل شده اند که ساقه ترد گیاهی نوخاسته را , آرام به همراه خود به این سو و آن سو می برد , اما نمیتواند همچون درختان چندین ساله ی ریشه دوانده در خاک , او را از خاک برکند .
من این صفحه ها و سطرها و روزها و خورشید و طوفان ها و آدم ها را سپاس می گزارم که خود دیگرم را به من نمایاندند , هر چند که طوفان سخت است و عزم بر ایستادگی دشوارتر ...
مناظره تمام شد .
رفتم آشپزخانه تا جمع و جور کنم و افطار را آماده کنم . همه جا مرتب بود .علی بی آن که من بدانم ظرف های مانده را شسته بود و حالا مشغول اعمال غروب جمعه بود . چای دم کردم . دست و دلم به کاری نمیرفت . قرآنم را برداشتم و به دست علی دادم تا برایم بخواند .
پرسید از کجا بخوانم . برای من، فرقی نداشت کدام سوره و کدام آیه .تشنه ی شنیدن قرآن بودم . میخواستم بشنوم سخن خدا را ، نه این که بخوانم . به قول آقاجون " تاثیری در شنیدن هست که در خواندن و دانستن نیست . " من همین اثر را میجستم . آقاجون هیچ موقع بدون منبع و مرجع سخن نمی گفت . در ذهنم دنبال منبع آن گشتم . چیزی یادم نمی آمد بجز این سخن امام به فرزندشان که " احی قلبک بالموعظه " . و این که موعظه اغلب شنیدنی ست . حالا نیاز به موعظه داشتم دقیقا.
علی شروع کرد به خواندن :
قُلْ لِعِبادی یَقُولُوا الَّتی هِیَ أَحْسَنُ إِنَّ الشَّیْطانَ یَنْزَغُ بَیْنَهُمْ إِنَّ الشَّیْطانَ کانَ لِلإِنْسانِ عَدُوًّا مُبیناً.
رَبُّکُمْ أَعْلَمُ بِکُمْ إِنْ یَشَأْ یَرْحَمْکُمْ أَوْ إِنْ یَشَأْ یُعَذِّبْکُمْ وَ ما أَرْسَلْناکَ عَلَیْهِمْ وَکیلاً
پ ن 1: یا عبادی ... یعنی خطاب به کافران و منافقان نیست . ای کسانی که بندگی من را پذیرفته اید .
پ ن 2: مسلمانان در نحوه ى برخورد با کفّار و نیشخندهاى آنان و نحوه مقابله به مثل، سؤالاتى داشتند که آیه با «قل» پاسخ داده است، چرا که گاهى بدگویى به بتهاى کفّار، آنان را گستاخ میکرد که آنان نیز به خداوند ناسزا گویند.
گفتم که می خواهم باقی بماند برای خودم .
حرم نبود که سعی و احرامش را بنویسم . وطن بود .
جمله اعضا چشم باید بود و گوش .
نیت کرده ام به سکوت .
عنان از کفم می رود .یک دفعه می روم وبلاگ مردم می نویسم.
و به سرعت فاصله ها می ایند و من در غبار های سرد نجف تنها میشوم .
بعد .. دوباره آرام آرام خودم را برمیگردانم کنار شهید کربلا .
خودم را تذکر می دهم به سکوت و نگاه و دعا و دانستن ناچیزی دنیا حین ممارست .
و تا هنوز شیعیان دو گروهند ...
ما در محاصره ایم و خدا هست
فقط دعا و گلوله بفرستید .
یکی از آدم های خیلی خوب دنیا کم شد .
به قول بابا رها شد از تعلقات دنیا .
همیشه هر وقت یکی از دوست های بابا را میدیدم که محاسن شان سفید شده بود ،همچنان که لطف و محبت و ماشاالله ابراز میکردند، چهره های جوانی شان که آمیخته با روزهای کودکیم بود در ذهنم زنده میشد . مثلا یادم می آمد که یکبار حمید آقا من را بردند مهد کودک و از آن روز به بعد از بوی ادکلن شان می شناختم شان . یا دوست های دیگر بابا که با رنگ و مدل کت و شلوارشان به خاطرم می آمدند . با لبخند های ملیحی که وقتی شیرین زبانی میکردم ، نثارم میکردند .
امشب یکی از آن دوست های صمیمی بابا که اسم های همگی شان را از روی عکس های مهمانی پدر شدن بابا یاد گرفته بودم ،پیش خدا رفت . حس دوست داشتنی علاقه و محبتی که من و فاطمه نسبت به دوست های بابا داشتیم ، شاید مخصوص دوستی های دوران طلبگی بابا بود . خوب که نگاه میکنم چقدر واژه ی دوست در زندگی بابا بسامد بالایی داشته ست .
بابا امشب از تدفین یکی از دوست هایش برگشت . اولین کسی که از عکس های جبهه و عکس های مهمانی تولد و عکس های اردوهای مشهد اتحادیه ،از میان یک جمع هم سن و سال ،رفت پیش خدا . سه ماه پیش که زندگی شهید اندرزگو را مرور میکردم ،خاطرات سفرهای تبلیغی دشوار دوست بابا به مناطق خیلی خیلی محروم حاشیه ی لوت برایم تازه شده بود . همچنان که بسیار در فکر اندرزگو بودم ، از بابا احوالشان را جویا شدم که خبر از کسالت شان دادند .
آدم ها خیلی زود از صرف مضارع ،به ماضی می رسند . بعضی اما مسیر قدم هایشان،عمیق بر مسیر عشق باقی می ماند .آنها که به اندازه ی وجودشان بر خوبی های عالم افزوده اند . به اندازه ی عمرشان سهمی از دریا نوشیده اند و با تمام گمنامی اما قدمی ،راه خیر را جلوتر برده اند .
از روزی که تصمیم گرفتم میقات را فعال کنم , لیست یادداشت های ننوشته ام سنگین شده .علی در هر مجالی که پیش می آید , پیشنهاد می دهد بنویسم. گاهی پیشنهاد هایش رنگ خواهش و تشویق می گیرد .اما قصد نوشتن که می کنم احساس شکی عظیم روی سرم خیمه می زند . بنویسم ... ؟!
نه این که کلمات بگریزند ... هرگز .ایستاده اند و منتظر ..
می خواهم از انتفاضه سوم بنویسم که درست شبیه انتفاضه ی اول بعد از بروز یک رفتار وحشیانه از سوی سعودی ها در آستانه ی عید قربان رخ داده ست . خوب که عزمم را جزم می کنم برای نوشتن به شهید عزیز مدافع حرم می رسم که فقط 10 روز از من کوچکتر بود و حالا دو سال از شهادتش می گذرد و احساس خسران سر تا پایم را میگیرد . بیم دارم از کلماتی که خالص نباشند .
خودم را قانع می کنم که هر فردی عرصه ای برای مجاهدت دارد و جهاد در میدان , برای بانوان نیست .. و غافلم از بانگ جرس که فریاد بر می آورد بر بندید محمل ها .
دوباره که می خواهم بنویسم به یاد ام جعفر میرسم .نسلی زنده از چمران ,که در تاریخ مجاهدت شیعه به اب الایتام کوفه می رسد . از بحرین به عراق رفته و ایتام شیعه را از روستاهای کوچک و بزرگ گردآوری و رسیدگی می کند و طوری ولایت فقیه را قدر می داند گویی می بیند, یتیم امتی ست که زعیم شجاعی ندارد .
دوباره عزم نوشتن می کنم .
یک ماهی می شود به شهید اندرزگو فکر می کنم ..
" رِجَالٌ لَّا تُلْهِیهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَیْعٌ عَن ذِکْرِ اللَّهِ وَإِقَامِ الصَّلَاةِ وَإِیتَاء الزَّکَاةِ یَخَافُونَ یَوْمًا تَتَقَلَّبُ فِیهِ الْقُلُوبُ وَالْأَبْصَارُ " .
****
فی الجمله
خودم را می بینم که دلخوش به خیالی از محبت مجاهدان راه حق در دلم , نشسته ام سر سفره ی دنیا . غافل ازین که مسیر وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ , آن به آن رهپویانی دارد ؛ کَأَنَّهُم بُنیَانٌ مَّرْصُوصٌ .
پ ن : این روزها بسیار فکر می کنم به چند صد نفری که شب عاشورا امام را ترک کردند .