میعاد

ان الله لا یخلف المیعاد

میعاد

ان الله لا یخلف المیعاد

16 شهریور 1394

برای بهمن 91 زود بود. اما درست بود و کامل . پس از  آن  زمستان تمام شد . با تمامی زیبایی هایی که دیگر ندیدم . تمامی لحظه هایی که سوخت و عکس و فیلم هایی که فقط برای دوربین فرشته ها باقی ماند . البته که زود بود برای بهمن 91 .. اما درست بود و کامل . 

در زندگی انسان روزهای نادری هستند که در آن ها صدای چکش کاری های پیکره ی روح را می شنود و این شنیدن بی اغراق طاقت فرساتر از ضربه هاست .روزهای کمیاب تری هم هست .  مثلا خیال کن  روزی  پرنده ای  مناجات ابراهیم نبی را دیده و شنیده باشد که می گفت: " لیطمأن قلبی". و این پرنده یکی از ان چهار تا باشد که خلیل الله گوشت تن شان را نرم کوبید , حتما عجیب دلش لرزیده ست .

روزهای نادری هم هستند که برای بهمن 91 زود بودند. اما درست بودند و کامل .

محکم و مستدل. با برهان قاطع وقایع .

و امان از وقتی که تنها درمان, تسکین است و مرهمی نیست .



پ ن : دلم شجاعتی می خواهد که مقابل سپاه فیل سواران بتواند در پی شتران و شتربانان خود باشد .



دنیای مادی

این روزها بیشتر مادی بودن دنیا را حس می کنم .

این که چطور در زندگی بعضی آدمها معنوی ترین مفاهیم یک اصالت مادی دارند .

دنیای مادی .. آدم های مادی .. رفتارهای مادی ..  بدجور پابرجا و ریشه دوانده ایستاده اند .

هر چه بیشتر نگاه می کنم تیرگی رفتارهای خاکی سوزش چشمانم را بیشتر می کند . و عجب وزنی دارد این همه خاک ... 

قطر و ضخامت لایه های قطور خاک خود نشان دهنده ی کبر سن شان ست  اما طوری برایم تازگی دارند که گویی به تازگی از عدم سر برآورده اند. نمی دانم چه کنم با آدم هایی که معنوی ترین مفاهیم را گل مالی می کنند و در آن می غلطند و بعد هم در سایه ی آفتاب  معنا می ایستند تا گل های مادیت شان خشک شود و دوباره روز از نو و روزی از نو . در واقع نمی دانم با خودم چه کنم .. هر چه بیشتر می گذرد از اصالت معنا بیشتر ناامید می شوم . بدجوری سکوتم سنگین شده . خودم هم گرفتارم .

احساس می کنم که در اطلاق اخلاق , عجب رندانه ریا و تزویر لانه گزیده است . و هر چه پیش تر می روم , واضح تر می بینم که جز مجاهدان راه حق هیچ کس .. هیچ کس .. و باز هم هیچ کس .. ازین آفت مبری نیست .آدم های لاف زن فراموش کار .. آدم های سست عهد سنگین دل .. آدم های پوچ زرورقی و کادو شده .. آدم های سبک عقل متخصص .. لبخند ها به لب و دشنه ها در دست ..


به قول فروغ :


" توی این همبونه ی پر از کرم و کثافت و مرض .."


عجب حکایت تلخی ست زیستن ما ..


پ ن : رمضان هم گویی جز جلایی بر سنگ اثر بیشتری ندارد بر ما .


4 تیر 1394

امروزه روز , همچنان که بت ها و بتکده ها عوض شده اند , لاجرم بت گر ها هم باید عوض شده باشند . این روزگار بت هایش از گوشت و پوست و خون هستند . در هیئت آدم ها . اما برخلاف روزگاری که بشر از خط و ربط و اسامی چیزی نمی دانست و گره بر قالی جهل خویش می زد , آدم ها چونان کرم درون پیله علم بدور خودشان می تنند و هر روز غافل تر  و غافل تر . یک روزی می رسد که دیگر خودشان را زیر خروار ها خاک علم دفن می کنند . علم زده می شوند . فراموش می کنند که نادانسته های شان بیش از دانسته هایشان هست و مجهولات سنگین تر از معلومات . بتی می شوند پرداخته از علم غربی . نقطه ای به ارتفاع یک کیلومتر که فکر می کند سرش به گردون کنایه می زند . انگار مثلا اگر نیوتن نگفته باشد که کار با نیرو ارتباط دارد , قبول نیست . رفتارشان با هر آنچه علم که خارج از کتاب های شان باشد , حکایت همان یهودی ست که استخوان پوسیده ها را در هوا پودر میکرد و می گفت مگر میشود این ها زنده شوند . حکایت همان آدمی که تنها هر چیزی را که زیر تیغ تشریح شناخته بود , باور داشت .

خوشا روزی که سنگ ها را می تراشیدند که بت شود , امروز  شیطان آسوده است که آدم ها نتراشیده , سر در گریبان خود فرو برده و به عیوب خود نپرداخته , نرم نرمک بت می شوند .. به همین سادگی .


پ ن : حکایت بعضی رزیدنت های این دوره است که با آدم ها مثل ماشین آشنا می شوند .

انگار مکانیک ماشینی هستند به نام بدن انسان . 

خدا رحم کند به روزی که جای اساتیدشان را خالی ببینند .



25 خرداد 1394

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

30 اردیبهشت 1394

دیروز به دکتر گفتم نمی دونم چی شده . فقط خیلی وقته که آدم قبلی نیستم .

مثل جوابی  بود که جلوی علامت سوال های بعضی از دیگران می نویسم. بعضی که انگار پاک کن بزرگی را که توی دستم گرفته ام نمی بینند و علامت سوال بزرگ شان را می کوبند توی صورتم . دیروز انگار تنها فردی که آدم قبلی را یادش می آمد, دکتر بود و علی . انگار تنها کسی که با آدم جدید مشکلی ندارد , خودم بودم . حالا ... بعد از مدت ها تلاش آموخته ام با علامت های سوال چه کار کنم . به قول زینب دنده ام را برای اتوبان همت تنظیم کرده ام. به سرعت دیگران را با تعجب هایشان جا می گذارم . بی خیالی طی می کنم و زیر لب می خوانم : " بهار می گذرد دادگسترا دریاب  ! ". باور کرده ام که مسافرم و مقصد ...

علامت سوال ها را می گفتم . بعضی شان آنقدر کم ارتفاع هستند که اگر دستور کیک  و سبزی پاک کردن بلد باشی , رد می شوند. بعضی را  ولی نمی شود جا گذاشت .حتی اگر گاهی هیچ کلمه ای برای پرسیدن نداشته باشند, یک علامت سوال دارند در نگاه شان . نگاهی که گریزی از آن نداری . مثل نگاهی که هر وقت بخواهی پشت سرت را از توی آینه ببینی, نگاهت می کند . برای این ها یک نیم کلاچ کافیست . کمی صبر می کنی تاخوب تماشایت کنند و لبخندی بزنند . بعضی دیگر اصلا خود آینه اند . صعب ُ مصتصعب !! چاره ای نداری جز اینکه خودت را در آن ها نگاه کنی .

دیروز بعد از همه ی این علامت سوالها که هر کدام را با مهارتی رد کرده ام , یک نفر نقطه گذاشت و گفت برو سر خط .

ولی من توی دستم فقط پاک کن داشتم . تمام روزها را پاک کرده بودم . حتی روز تولدم را . 

کاش هنوز کاغذ اختراع نشده بود . میشد با میخ هم نوشت . باور کن نوشتن با میخ راحت تر است . اگر عرق از سر و رویت بچکد , دیگر علامت سوال ندارد .

حقیقت این است که دیگر از علامت سوال ها نمی ترسم .می بینم که چقدر حقیرند و چقدر محتاج . محتاجند که کسی باشد که به او مباهات کنند یا اتکا .

ضرباهنگ تلخی دارد زمان و بعضی نگاه ها گویی می خواهند تلخی شان را طغیان کنند .من اما آرامم . رویاهای شیرین می بینم و دردهای سخت را به بطالت می گذرانم و دنده اتومات رانندگی می کنم چون ضامن گذشته و آینده دیگریست .