میعاد

ان الله لا یخلف المیعاد

میعاد

ان الله لا یخلف المیعاد

شنبه 27 اسفند 1390

قرار بود تحویل سال را کنار حرم کریمه اهل بیت یاد همه دوستان باشم .. 

همه همسایه های این خانه . 

حالا انگار قرار شده تا تحویل سال را کنار خاک های نرم کوشک باشم .. 

دعا کنید  

وقتی پرونده زندگیمان را تحویل می گیریم ,شرمنده شهدا نباشیم . 

 

پ ن :  سفر اصالت و جوهره ذات این دنیا است . 

          این را هر وقت که خیلی از مسافر بودن خسته می شوم ، به خاطر می آورم . 

 

پ ن :  بدون موبایل 

           بدون لب تاپ  

          و  بدون سایر امکانات مقتضی که تهران گذاشتم .. 

           عازم شدم.

          ناچارموبایلم خاموشه ...  

           ولی دلم به یادتون روشنه !

      

۲۱ اسفند 1390

چنان در انتظار بهارم که سر از پا نمی شناسم ..  

هر چقدر این سوز زمستانی آخر اسفند بیشتر در تار و پود استخوانم  می پیچد , دستان چشمانم ..بیشتر..افق را برای رویت بهار می جویند ..

نگاه می کنم به سال های پیش  که از فرط تند دویدنم بر مسیر لحظه ها,  

 صدای رستن برگ های تازه ,در تپش سنگین گام هایم گم بود .. 

و هرم تازه نفس ِ زمین, در داغی زخمهایی که من و روزگار, هر یک بر تن دیگری نقش می زدیم , محو.  

باری ..هر چه بود نمی شنیدم تجلی یار را..اگر چه که می دیدمش آشکارا از در و دیوار . 

امسال ...

باز هم فرصت سبز کردن سبزه ها را از دست دادم اگر چه که بسیار یادشان در خاطرم جوانه زد . 

اینبار هم تدارک وظیفه را می دیدم که نوبت به عشق رسیده و طعم هیچ کدام را درست و کامل ندانسته ام ..    

امسال هم شاید همانطوری لحظه های پایانی زمستان را سپری کنم که سال های قبل گذراندم 

و باز هم شاید .. همانطوری به استقبال آغازین لحظه های بهار بروم که سال های قبل رفتم ; 

 _  چشم از برگ برگ کتاب هایم بردارم و بدوزم به برگهای درختان _  

شگفتا که با این همه ..

 چنان بی تاب بهارم که سر از پا نشناسم .

نه این که شاد باشم از بوییدن عید, 

یا از دیدن تجارت ماهی های رنگ شده و تخم مرغ های پولکی ,   

یا رقص از سر ِ نداری حاجی فیروز و عمو نوروز .. 

نه  ..

تب محاسبه روحم را گرفته است . 

  تب حساب و کتاب .  

"و کفی بنفسک بصیرا .. " 

  

زمین و زمان هم بایستند و تحویل سال هم تاخیر افتد , 

من خودم کفایت می کنم  برای نمره دادن به مشق های خط خطی و  مدام غلط بنویس و از سر بنویس این سال ها .

می بینم که اگر با تحویل این سال قیامت برایم فرا رسد ..  

دستانم بسی تهی تر است از دستان این زمین و زمان و درخت و خاک زمستان زده .. 

حتی تهی تر از تنگ ماهی گلی هایی که یکی دو ماه بعد از عید,رنگشان را به خاک می بازند .. 

    

پ ن : 

قصه ی رشک بر انگیزیست حکایت  آنها که " وَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ  "اند.

«نه ترسى از آینده دارند و نه غمى از گذشته»  


۱۸ اسفند 1390

 " نفس به نفس نفس نفس می کشیم.. "

۱۳ اسفند ۱۳۹۰

دلم می خواست بیایم ایوان آینه   

خودم را در تلالوی شکسته ی آیینه ها گم کنم 

اذن دخول بخوانم و

بایستم روبروی ضریحت ... 

 

 

 

پ ن : خدا توفیق بدهد که میقات را بنویسم.

۱۰ اسفند ۱۳۹۰

 

پیغمبر اکرم ایستاده بودند یک کسى را که حد رجمِ زنا را بر او جارى میکردند، میدیدند؛ بعضى‌ها هم ایستاده بودند؛ دو نفر با همدیگر حرف میزدند؛  یکى به یکى دیگر گفت که مثل سگ تمام کرد و جان داد - یک همچین تعبیرى - بعد پیغمبر به سمت منزل یا مسجد راه افتادند و این دو نفر هم همراه پیغمبر بودند. توى راه که میرفتند، رسیدند به یک جیفه‌ى مردارى - به یک مردارى، حالا جسد سگى بود، درازگوشى بود، هر چى بود - که مرده بود و آنجا افتاده بود. پیغمبر به این دو نفر رو کردند و گفتند: گاز بگیرید و یک مقدارى از این میل کنید. گفتند: یا رسول‌اللَّه! ما را تعارف به مردار میکنید؟! فرمود: آن کارى که با آن برادرتان کردید، از این گاز زدن به این مردار بدتر بود. حالا آن برادر کى بوده؟ برادرى که زناى محصنه کرده بوده و رجم شده و اینها درباره‌اش آن دو جمله را گفته‌اند و پیغمبر اینجور ملامتشان میکند!

زیادتر نگوئید از آنچه که هست، از آنچه که باید و شاید. منصف باشیم؛ عادل باشیم. اینها آن وظائف ماست. اینجور نیست که ما چون مجاهدیم، چون مبارزیم، چون انقلابى هستیم، بنابراین هر کسى که از ما یک ذره - به خیال ما و با تشخیص ما - کمتر است، حق داریم که درباره‌اش هر چى که میتوانیم بگوئیم؛ نه، اینجورى نیست. بله، ایمانها یکسان نیست، حدود یکسان نیست و بعضى بالاتر از بعضى دیگر هستند. خدا هم این را میداند و ممکن است بندگان صالح خدا هم بدانند؛ لکن در مقام تعامل و در مقام زندگى جمعى، باید این اتحاد و این انسجام حفظ بشود و این تمایزها کم بشود.

 بیانات در دیدار اعضای هیئت علمی بسیجی دانشگاه ها  - 1389/04/02