جشن هسته ای بود .
سال دوم .. یا شاید.. سوم.
او جشن گرفته بود و می خندید.
من ..هسته ها را توی مشت هایم گرفته بودم و می خندیدم.
تو را نمی دانم عزیزم ..
حتما لبخند برلبهایت جاری بود !
- آخر جشن هسته ای را تو برگزار می کردی . -
میخندیدم ..
اگر چه هسته تمام زردآلوها را شکسته بودم .. و همه تلخ بودند .
می دانی عزیزم ؟!
زردآلو ها ترش باشند یا شیرین
هسته هایشان همیشه تلخ است ..
انگار که وقتی از دریا دور می شوی .
ازآبی دریا که دور می شوی ,در سبزی جنگل دویده باشی یا خشکی کویر ,
تمام طعم ها تلخ می شود ..
تمام قدم ها رنج ..
و تمام خنده ها گس .
باران می بارید عزیزم ,
بر سر تمام روزهایی که دستمالم را زیر درخت زردآلو گم می کردم .
تو عزیزم,
تمام دستمال هایی را که گم میکردم ..
از زمین برمی داشتی .
قربان دستهایت عزیزم ..
جشن هسته ای بود .
من می خندیدم .
تو نیز ..
او هم می خندید.
شما که جشن بگیری عزیزم , هم ما میخندیدم, هم ایشان
اما
هسته های زردآلو همیشه تلخند ..
عقلم می گوید :
" کاش ..عزیزم, درخت زردآلو نمی کاشتی ! "
دلم میگوید :
" قربان دستهایت عزیزم .."
اذا السماء النشقت
وقتی صداقت مرگ پیشانی ات را می بوسد
از تعفن دروغ های کف خیابان سرت را در گریبان فرو می بری
* نگران نشین .
السلام علیک ..
من مطلوب قبل وقته
و محزون علیه قبل فوته
*درود بر تو که پیش از آمدنت مطلوب بودی
و پیش از رفتنت از فراق و جداییت اندوهناکم
*شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
* کای دریغا بوداعش نریسیدیم و برفت ..