میعاد

ان الله لا یخلف المیعاد

میعاد

ان الله لا یخلف المیعاد

15 فروردین 1394

این تعطیلات به طور محسوسی جدید بود .

با درد معده ی شدید به استقبالش رفتم و بدون انتظار برای تحویل سال جدید و رفتن به حرم برای خواندن دعای تحویل سال , تا صبح خوابیدم  . و البته این اولین سال تحویلی بود که قم بودم اما لایق حرم نبودم .

سومین روز سال جدید میان دید و بازدیدهایی که هم باید مواظب باشی با دیگران تصادف نکنی و هم بترسی که دیگران با تو تصادف نکنند , از پله های منزل آقاجون افتادم و این یکی پای سالمم نیز برای مدتی مهمان گچ شد .

و عجب گچ با برکتی بود ! 

و چه پاقدم خوبی داشت این پای گچ گرفته برای این نوروز !!

آرام نشستم و با آدم ها صحبت کردم . به اجبار خودخواه شده بودم و با بعضی کمتر صحبت می کردم . پای شکسته ام دلیلی بود برای اینکه یکجا بنشینم . دلیلی برای این که نسبت به آدم هایی که طبیعت شان نیش زدن است , بی تفاوت باشم .سعی کردم با جسارت بر هم ریختن تمام صغری کبری چیدن هایم برای تعطیلات را تماشا کنم . قدر نعمت هایی را که سرسری از آن می گذرم , بیشتر دانستم . مثل راه رفتن , پیاده روی , حرکت .

هفته ی دوم تعطیلات را در حالی خانه نشین بودم که برای انجام کوچک ترین کارها به عصا اتکا داشتم . و تازه دانستم که راه رفتن با عصا چقدر می تواند دردناک باشد و عصای کسانی که همراه همیشگی زندگی شان ست , با عصایی که رفیق یک ماه و دو ماه , تفاوت های ساختاری زیادی دارد . اتصال هایش فلزی ست و قطعاتش بجای پیچ شدن , به یکدیگر جوش داده شده اند .دانستم عصایی که خودت در دست بگیری اتکای بسیار محکم تری ست نسبت به دست های دیگران .

تعطیلات سخت و شیرینی بود .

می توانست بدتر و سخت تر باشد و می توانست خوش تر و شیرین تر . درس های بزرگی به من یاد داد . و امیدوارم هیچ زمانی فراموش شان نکنم .



13 فروردین 1394

لحن محتاطانه و کلمات رئیس جمهور امریکا به رغم مشی ابلهانه ای که در منطقه در برابر ایران پیش گرفته اند, به روشنی اعترافش به مذاکره با یک ابرقدرت را نشان می داد .

خدا رحمت کند حاج عیسی خادم حضرت امام را .

خاطره ای نقل کرده است که : " به خاطر دارم روزی حاج احمد آقا با امام راحل قدم می‌زد و در مورد ابرقدرت‌های جهان با ایشان صحبت می‌کرد که امام در پاسخ به صحبت‌های حاج احمد آقا فرمودند  : "ما هم ابرقدرت هستیم. " "






5 فروردین 1394

شاید گاهی گستاخی مضاعفی بخواهد که بتوانی امیدوار بمانی .

امروز که بعد از دو هفته خوشه های گندمم سبز نشده اند , از گلدان خارج شان کردم و در یک طشت بزرگ خیساندم و دوباره به یاد قصه سرسختی گاه گاهم در امیدواری افتادم .جمله ی استوار شهید عزیزمان به ذهنم آمد که " من مسئولیت تام دارم تا در مقابل شدائد و سختی ها بیاستم ".بلا قیاس و بلا تشبیه به وجود عزیز شهید عزیزمان , که آن بالای آسمان مثل ماه شب چهارده  ایستاده اند و یکی مثل من اگر خیلی خوش توفیق باشد می تواند از نور زیبای ماه راهش را روی زمین پیدا کند .

2 بهمن 1393

و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین ...



پ ن : این روزهایم بستر آموختنی هاییست و دوست دارم بنویسم .

اما روا نمی دانم در این حال و هوا پرچمی  جز به نام مبارک تان افراشته شود . 

1 بهمن 1393

محمدٌ رسول الله ...
خودش خاتم , خدا ختم کلامش !

باز هم راه افتاد. مثل هر سال. مثل همه ی ۹سال پیش. همین موقع. هر سال،این راه را رفته بود. رسید به خانه ی حاجیان : "...این آیین من است. کسی نیست بین تان که بخواهد مرا یاری کند؟ هیچ قبیله ای آیا مرا در پناه می گیرد تا رسالت های خدایی را برسانم؟ " حتی سکوت نکردند برای شنیدن! رو حتی برنگرداندند. ده سال بود که می آمد این مجنون! ده سال بود که همین ها را میگفت و منتظر می ایستاد. امسال هم.ایستاده بود،در سکوت. و منتظر بود تا شاید کسی.

پیرمردی نگاهش کرد. دل سوزاند: " پسرم! خویشاوندان و نزدیکانت که تو را بهتر می شناسند. وقتی آنها دعوتت را نمی پذیرند،از تو پیروی نمی کنند ..."

و ابولهب بود که در سایه ی دیوار می خندید.

و ابولهب بود که پیش از او رسیده بود و داستان برادرزاده ی ساحر ... !

قدم های بلند و غمگین مردی که در سکوت دور می شود. مردی که بازخواهد آمد. سال دیگر. همین موقع. کاش می شد روی این پاها افتاد!

... زجر می کشند. سنگ های گران بر سینه. زنجیر ها. شلاق ها. آفتاب. تشنگی. رد می شود از کوچه. رومی گرداند تا اشکش را نبینند. چندبار بغض فرو می دهد. نمی داند چند بار نزدیک است بیفتد. نمی داند. چندبار راه عوض می کند تا شاید نبیند. "برادرانم،این شکنجه ها را تاب بیاورید.خدا با شماست..."    "


" اویس من از تو غریب ترم " , فاطمه شهیدی