میعاد

ان الله لا یخلف المیعاد

میعاد

ان الله لا یخلف المیعاد

3 اردیبهشت 1393

بهار  می گذرد دادگسترا دریاب

که  رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید ...

3 اردیبهشت 1393

کمی بیشتر از یک سال است که ورزش منظمی انجام نداده ام .

و برابر همین زمان که فقط احادیث صبر را خوانده ام و آیات صبر را .

قرآن تلاوت نکرده ام , تنها آیات صبر را خوانده ام .

تیشه ای به ریشه ی تمامی عزم ها که در وجودم داشتم زدم و گویی چندان ریشه دوانیده نبودند که از جای کنده شدند .

14 فروردین 1394

بهارهایی که با زمستان شروع می شوند ..

و هر چه تلاش می کنی که سبز باشند , به برف می نشینند . 

همراه شده ایم با سرما و برف .. و ترسان از به دام افتادن درین برف و بوران , حرکت می کنیم .

از ازدحام سرما می ترسیم  و بی چشم اندازی سبز حرکت می کنیم .

 می ترسم و می ترسی و همدیگر را می ترسانیم و بیش از پیش متحیر می شویم .

بهارهایی که ما می رویم زیر سایه ی شمس الشموس و باز از سرما می ترسیم و درون مان منجمد است و گرم نمی شویم از سرمای بدی هایمان .

بهارهایی که الصاق می شوند به گذشته و ما آگاه نمی شویم که همیشه نمی شود و نباید آینده را برای جبران گذشته زیست .

بهارهایی که فراموش می کنیم حال را ... اکنون

بهارهایی که من از آینده می ترسم .

و 92 سالی بود که از دست رفت .

و من می ترسم که 93 نیز .

و من در این زندگی که متعلق به من است از  دیگران می ترسم و به دیگران وابسته ام و انگار در نقطه ی " هیچ کجا"ی این زندگی ایستاده ام .

و از آنها که دوست شان نمی دارم به آنها که کمتر دوست شان می دارم پناه می برم .

جایی هست که نمی دانم درست چیست و نادرست چیست .

می ترسم از آینده و مجروحم از گذشته و کسی برای درد دل نیست جز این صفحات .

و حرکت می کنم و غوطه می خورم درین مرداب .

این عید برای امسال نبود . اما دردهایش برای امسال بود .

دردهایی که مزمن و کشدار سراپای من را می خورد .

دردهایی که من را می کشد آهسته آهسته .

و من انگار هر لحظه تنهاتر می شوم .



پ ن 1394/8/4 : الحمد لله الذی هدینا لهذا و ما کنا لنهتدی لو لا ان هدینا الله


روز ها گر رفت گو رو ... باک نیست ..

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

6 اسفند 1392

خط عاشق, با سایر خط ها تفاوت دارد .. این را تازه امروز دانستم .

طوری به خود می پیچد که تو تمام دردکشیدن هایش را می بینی .

این روزها که کمتر می نویسم دانسته ام که ننوشتن هم حرارتی دارد !!

انگار سوپاپ روح را بسته باشی.. دما وفشار بالا می رود و خیلی زود روح به عصاره می نشیند ..

عصاره ی روح !!

یک قاشق عصاره ی روح .

با این همه , حرارت ننوشتن های من برای روح زمختم کارگشا نیست .

یک بار دیدی رفتم توی وبلاگ مردم نوشتم .

و این خیلی بدتر است .

همین جا نوشتن بهتر است .

بدون نوشتن , روزها شبیه هم می شوند .

شنبه صبح قبل از اینکه به تهران بیاییم , رفتیم حرم .

آفتاب پهن شده بود روی ایوان آینه و گنجشک ها  با سر و صدا در رفت و آمد بودند .

آدم هایی را دیدم که معلوم بود هر روز صبح شان با زیارت شروع می شود . 

زیارت نامه خواندم و خارج شدم و تازه دیدم یک خانم افغانی صورت گذاشته است به در..

و به فارسی پشتو اجازه ورود می خواهد : " در این صبح گاه با روی پر گناه و دل تنگ ..."

من اما .. آنقدر سراسیمه وارد شده بودم که اذن دخول فراموشم شد .

یاد اعراب بدوی افتادم که به مدینه می آمدند و سراغ رسول الله را می گرفتند .

دوباره شروع کردم .

از اول .

در مجموع یک ربع در حرم بودیم .

سر مزار خاله جون هم رفتم . اطلاعیه ای روی در حجره محل دفن شان بود که نشان می داد هر چهارشنبه شب آنجا , درس تفسیر برگزار می شود .

انگار بعضی آدم ها در ممات شان هم با حیات شان محشورند .

فکر کن مثلا من الان بمیرم .

هیچ وقت بالای سر قبرم یک اثری از آن چه که با آن زیسته ام , پیدا نمی شود !!!

مگر با چه زیسته ام ؟! با تلویزیون و لپ تاپ و وسایل آشپزخانه و لوازم التحریر و ...


الهی اهدنا الصراط المستقیم .