کمی بیشتر از یک سال است که ورزش منظمی انجام نداده ام .
و برابر همین زمان که فقط احادیث صبر را خوانده ام و آیات صبر را .
قرآن تلاوت نکرده ام , تنها آیات صبر را خوانده ام .
تیشه ای به ریشه ی تمامی عزم ها که در وجودم داشتم زدم و گویی چندان ریشه دوانیده نبودند که از جای کنده شدند .
بهارهایی که با زمستان شروع می شوند ..
و هر چه تلاش می کنی که سبز باشند , به برف می نشینند .
همراه شده ایم با سرما و برف .. و ترسان از به دام افتادن درین برف و بوران , حرکت می کنیم .
از ازدحام سرما می ترسیم و بی چشم اندازی سبز حرکت می کنیم .
می ترسم و می ترسی و همدیگر را می ترسانیم و بیش از پیش متحیر می شویم .
بهارهایی که ما می رویم زیر سایه ی شمس الشموس و باز از سرما می ترسیم و درون مان منجمد است و گرم نمی شویم از سرمای بدی هایمان .
بهارهایی که الصاق می شوند به گذشته و ما آگاه نمی شویم که همیشه نمی شود و نباید آینده را برای جبران گذشته زیست .
بهارهایی که فراموش می کنیم حال را ... اکنون
بهارهایی که من از آینده می ترسم .
و 92 سالی بود که از دست رفت .
و من می ترسم که 93 نیز .
و من در این زندگی که متعلق به من است از دیگران می ترسم و به دیگران وابسته ام و انگار در نقطه ی " هیچ کجا"ی این زندگی ایستاده ام .
و از آنها که دوست شان نمی دارم به آنها که کمتر دوست شان می دارم پناه می برم .
جایی هست که نمی دانم درست چیست و نادرست چیست .
می ترسم از آینده و مجروحم از گذشته و کسی برای درد دل نیست جز این صفحات .
و حرکت می کنم و غوطه می خورم درین مرداب .
این عید برای امسال نبود . اما دردهایش برای امسال بود .
دردهایی که مزمن و کشدار سراپای من را می خورد .
دردهایی که من را می کشد آهسته آهسته .
و من انگار هر لحظه تنهاتر می شوم .
پ ن 1394/8/4 : الحمد لله الذی هدینا لهذا و ما کنا لنهتدی لو لا ان هدینا الله
خط عاشق, با سایر خط ها تفاوت دارد .. این را تازه امروز دانستم .
طوری به خود می پیچد که تو تمام دردکشیدن هایش را می بینی .
این روزها که کمتر می نویسم دانسته ام که ننوشتن هم حرارتی دارد !!
انگار سوپاپ روح را بسته باشی.. دما وفشار بالا می رود و خیلی زود روح به عصاره می نشیند ..
عصاره ی روح !!
یک قاشق عصاره ی روح .
با این همه , حرارت ننوشتن های من برای روح زمختم کارگشا نیست .
یک بار دیدی رفتم توی وبلاگ مردم نوشتم .
و این خیلی بدتر است .
همین جا نوشتن بهتر است .
بدون نوشتن , روزها شبیه هم می شوند .
شنبه صبح قبل از اینکه به تهران بیاییم , رفتیم حرم .
آفتاب پهن شده بود روی ایوان آینه و گنجشک ها با سر و صدا در رفت و آمد بودند .
آدم هایی را دیدم که معلوم بود هر روز صبح شان با زیارت شروع می شود .
زیارت نامه خواندم و خارج شدم و تازه دیدم یک خانم افغانی صورت گذاشته است به در..
و به فارسی پشتو اجازه ورود می خواهد : " در این صبح گاه با روی پر گناه و دل تنگ ..."
من اما .. آنقدر سراسیمه وارد شده بودم که اذن دخول فراموشم شد .
یاد اعراب بدوی افتادم که به مدینه می آمدند و سراغ رسول الله را می گرفتند .
دوباره شروع کردم .
از اول .
در مجموع یک ربع در حرم بودیم .
سر مزار خاله جون هم رفتم . اطلاعیه ای روی در حجره محل دفن شان بود که نشان می داد هر چهارشنبه شب آنجا , درس تفسیر برگزار می شود .
انگار بعضی آدم ها در ممات شان هم با حیات شان محشورند .
فکر کن مثلا من الان بمیرم .
هیچ وقت بالای سر قبرم یک اثری از آن چه که با آن زیسته ام , پیدا نمی شود !!!
مگر با چه زیسته ام ؟! با تلویزیون و لپ تاپ و وسایل آشپزخانه و لوازم التحریر و ...
الهی اهدنا الصراط المستقیم .