"ضمیمه"
پست قبلی را به افتخار عزیزی نوشتم که از سرمای زمستان گلایه کرده بود .نوشتم تا بداند کسی بهار را نمی بیند مگر اینکه از زمستان گذر کرده باشد . و زمستان انگار که خود , صراطی بوده است و هر چند باریک و برنده باید برآن قدم گذاشت و پیمود.
آرشیو چرکنویس های این وبلاگ را گشتم تا همان روزی را پیدا کنم که دچار سرما بودم .. تا شاید چون " آه صاحب درد " اثر نیکویی برای این پست باشد و باور کند که این نویسنده تلخی ترس های او را چشیده است , چه بسا زهر آگین تر و کشنده تر.. که به لطف خدا همگی از سر گذشته اند و " من الله التوفیق و علیه التکلان " .
و طرفه تر آن است که " شاهد مرگ غم انگیز بهار " باشی و بجای اینکه کاسه ی چه کنم به دست بگیری, با زمزمه ای به خود تذکر بدهی " بهار آمدنی ست " ! و در تنگنای زشتی ها و سختی ها , آزها و دروغ ها - که متعدد و متکثرند - , زیبایی را پیدا کنی که فرد است و واحد .. یکتا و یگانه و ممتاز ! و این نه تنها هنری ست که باید آن را در خویش بپروریم که تربیتی ست.
" اینما تولوا فثم وجه الله "
مرداب را دیده ای ؟!
ازدحام شلوغی ست از لجن ها و مگس ها و انگل ها.نیکو که بنگری همان چشمه بوده که در راه مانده , گندیده و متعفن و مگس پرور شده است.شاید لاشه ی مرداری در قلب چشمه افتاده است و آب زلال را, پیش از آنکه جاری شود و حیات ببخشد , به اعماق فرو برده و از جوشش بازداشته . پس آنگاه ,آهسته و موذیانه همان زلالِ جوشانِ پرتکاپو را که دوردست های تشنه را پر آب می نمود و به جان های تفتیده حیات هدیه می داد, از رفتن به سفرهای دور و دراز بازداشته و آرام و خزنده دامن لجن زار خود را وسعت بخشیده است .گر چه که مرداب محدود است و دور نمی رود, خویشی نزدیکی با چشمه دارد!
چشمه و مرداب اصالتآ از یک جنس اند و حیات بخش جمعیتی می شوند . یکی به حیات بخشان, حیات می بخشد .درختان را مثمر و نیکو می گرداند و مردمان را زنده و پویا و دیگری به اخلال گران حیات, حیاط می بخشد برای چند صباحی زندگی انگلی .. حیات بخشان , جان فزا می شوند و آن دیگران جان گزا ! راستی که مرداب و چشمه هر کدام جمعیتی می آفرینند از وجود خویش .
اگر چه که هیچ کس را میل نوشیدن از مرداب نیست , اما مرداب متعفن است و انباشته از ازدحام مگس ها و پشه هایی که طاعون را سرایت می دهند ! من بیشتر نگران آن لاشه ام که از چشمه ای مرداب می سازد .
لاشه...
لاشه یک انحراف است در قلب یک انسان یا در بطن یک جامعه !
***
شب تولدم بود و آنقدر خسته بودم که نمی توانستم تنها از دانشگاه به خانه برگردم .
با این حال تاکسی نبود و سوار بر اتوبوس های تندرو و انباشته از مسافر , ترافیک اتوبان چمران را از سر گذراندم و به پارک وی رسیدم.اتوبوس پر از لاشه بود ! لاشه هایی با مرگ خود خواسته و لاشه هایی قربانی طاعون !
به پارک وی رسیدم . هوا آنقدر لطیف بود که جان می داد برای پیاده روی. رمقی نداشتم و سوار اتوبوس بعدی شدم . چهار خانم دیگر هم سوار شدند . دو تاخاله و دو تاخواهر زاده بودند و شاد وخندان و خسته از خرید به سمت منزل می رفتند .از هر جفت خواهر یکی چادر به سر داشت و دیگری حجابی دیگر . با هم شوخی می کردند .نشاط لطیف شان را دوست داشتم . از چهره های لاشه ای که در اتوبوس قبلی دیده بودم, ناراحت بودم .و همین ناراحتی خسته تر نشانم می داد و لابد به همین خاطر ,میان شوخی و خنده ی آرام شان از من عذر خواستند . مقصدشان شهر ری بود و می خواستند نزدیک ترین ایستگاه مترو پیاده شوند .نشاط لطیف شان بار خستگی ام را سبک کرد .
از اتوبوس پیاده شدم و به آقای همسر رسیدم که شاید خسته تر از من با شاخه ای "رز لب ماتیکی " منتظر ایستاده بودند .
گل را گرفتم زیر چادرم . انگار نمی خواستم کسی چهره ی معصومانه اش را ببیند !
در خیابان دوباره بوی طاعون و چهره ی لاشه ها و حشرات آزارم می داد.
دلم می سوخت که این ها حیات هایی اند که از آب دور مانده اند .
یا حیات هایی اند که به حیاط مرداب گرفتار آمده اند .
و شاید در این میان تک و توک شان لاشه باشند , با قصد تبدیل چشمه ای به مرداب و بستن رگ حیات یک آبادیِ نزدیک.
به رستوران که رسیدیم , میز کنجی پیدا کردم . نای نفس کشیدن نداشتم چه رسد به سخن گفتن . کیفم را گذاشتم و برای شستن دست و رویم , آقای همسر را تنها گذاشتم . بعد از برگشتن هم طوری نشستم که تنها ایشان را ببینم.
نطقم که باز شد درد دل کردم که:
در جامعه ای که مشکلات فرهنگی و اقتصادی تا این اندازه سن ازدواج را بالا برده است اگر یک زن هرز برود , فقط یک مرد را به هرزگی نمی کشاند . اگر چند زن هرز بروند , به هرزگی چند مرد محدود نمی شود .
یک لاشه چشمه ای را مرداب می کند .
یک گندزار طاعون را سرایت می دهد .
مرض جثه های بسیاری را جسد می کند .
لاله های دیگری را لاشه می کند .
این تصاعد حسابی نیست . هندسی ست !
در یک زمانی ازتاریخ و از یک جایی شبیه سفارت لعنتی بریتانیا, این تعفن را برای این بوم و بر مهندسی کرده اند.
نگرانم که این مرض مسری ست و از دیوار خانه ها می گذرد.
آب همیشه بستر هر حیاتی ست . مثل فرهنگ برای یک جامعه .
زلال باشد یا متعفن , در عوض جامعه را سلامتی می بخشد یا مرض .
تصاعدِ هندسی ِ شبکه های مخرب اجتماعی مگسانند در مرداب متعفن فرهنگ غربی !
آقای زیباکلام فیس بوک یک مخدر جدید است . یک روانگردان !
با تیغ و دشنه و خنجر شاید , اما با شمشیر کمتر کسی پرتقال پوست می گیرد !
***
چشمه را دیده ای که چه آب زلالی از بطن خویش می جوشاند ؟!
چشمه هر جا که باشد , دوست می شود .
حتی اگر در دل دره ای خشک در سوزان هوای حجاز تنها بجوشد .
تنهای تنهای تنها ..
چشمان زلال این چشمه ی تنها تاریخ زمزمه ی مناجات پیامبران را به نظاره نشسته است .
پ ن :قطره را تا که به دریا راهی ست ؟!
یک هفته است این تیتر یکی از جراید کثیر الانتشار دهه ی شصت جلوی چشمم برق می زند .
یک هفته است فرصت نداشته ام رفرنس دقیقش را پیدا نکرده ام که چه روزی بود و چه روزنامه ای
اما حرف را خوب یادم هست .
اینکه فرموده بود :
"خیال نکنید این دعواهای شما برای اسلام است .
دعواهای شما همه برای خودتان است ."
الحمدلله حال عطیه بهتر است .غذا می خورد و به آرامی صحبت می کند .
خداوند برای همسر , خانواده و همه ی دوستان حفظش کند .
ایام ولادت حضرت ثامن الحجج بود که بهبود روز افزون در حالش نمودار شد.
روز ولادت بود که خواهرم گفت غذا نوش جان کرده است و من مسرور بودم از این خبر .
عصر همان روز همسرم با شاخه ی گل مریمی از راه رسید .. سالروز نخستین دیدارمان بود .
و من هیچ در خاطرم نبود که روز ولادت حضرت اولین بار بود که رو به روی هم سخن گفتیم .
به طرفه العینی این یک سال را از نظر گذراندم .
حقیقت این است که نه تنها سال قبل که از شهریور 88 تا کنون که 4 سال می شود , دقیق ترین برنامه ریزی ها و عمیق ترین طرح هایم همگی نابود شده اند و به واقع دست به انجام کاری نبرده ام جز اینکه دست آخر باطل و بیهوده گشته و از بین رفته است و این همه در حالی نبوده است که دل, قدر وقت را نشناخته باشد و کاری از پیش نبرده باشد و هر چند رنج و تعب بسیار بردم اما خجالتی از حاصل اوقات نبرده ام و البته با تذکر همسرم ,کمی هم تلاش نمودم که صبر پیشه کنم شاید که میدان ابتلائی باشد و آزمونی. و کس عیار زر خالص نشناسد چو محک ... و در نهایت اگر بتوان گفت که "عرفت الله بفسخ العزائم" ,خود درس بزرگی باشد.
قصه ی بنیان نهادن این زوجیت مبارک, در ازدحام تصمیم های مهم و سرنوشت ساز دیگر که طرح و برنامه و اقدام برای هیچ کدام ره به مقصود نبرد و جملگی تلاش و کوشش من همه چون غباری به هوا برخاست و از نظر ناپدید شد , تنها نقطه ی روشنایی این چهار سال می نماید .
اگرچه با به گل نشستن جملگی بذرهای افشانده بر این خاک نیز عطر این " مهرگیاه " یگانه و حیات بخش می بود .
فی الجمله
رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ
.
پ ن : کردگار ما به فکر کار ماست
فکر ما در کار ما آزار ماست ...
چند ساعت گذشته را در نگرانی حال عطیه گذرانده ام .
هیچ کاری حتی احوال پرسی از دستم بر نمیاید .
فقط با بار سنگین گناهانم برای قوت قلب مادرش و سلامتی و شفای نزدیک خودش و همسرش دعا کرده ام .
دعا کرده ام اما نه از هر کران ...
باشد کزین میانه یکی کارگر شود .