میعاد

ان الله لا یخلف المیعاد

میعاد

ان الله لا یخلف المیعاد

5 بهمن 1392

"ضمیمه"

پست قبلی را به افتخار عزیزی نوشتم که از سرمای زمستان گلایه کرده بود .نوشتم تا بداند کسی بهار را نمی بیند مگر اینکه از زمستان گذر کرده باشد . و زمستان انگار که خود , صراطی بوده است  و هر چند باریک و برنده باید برآن قدم گذاشت و پیمود.


آرشیو چرکنویس های این وبلاگ را گشتم تا همان روزی را پیدا کنم که دچار سرما بودم .. تا شاید چون " آه صاحب درد " اثر نیکویی  برای این پست باشد و باور کند که این نویسنده تلخی ترس های او را چشیده است , چه بسا زهر آگین تر و کشنده تر..  که به لطف خدا همگی از سر گذشته اند  و " من الله التوفیق و علیه التکلان " .

و طرفه تر آن است که " شاهد مرگ غم انگیز بهار "  باشی و  بجای اینکه کاسه ی چه کنم به دست بگیری, با زمزمه ای به خود تذکر بدهی " بهار آمدنی ست " ! و در تنگنای زشتی ها و سختی ها , آزها و دروغ ها - که متعدد و متکثرند - , زیبایی را پیدا کنی که  فرد است و واحد .. یکتا و یگانه و ممتاز  ! و این نه تنها هنری ست که باید آن را در خویش بپروریم که تربیتی ست.

  " اینما تولوا فثم وجه الله  "

17 آذر 1392

مرداب را دیده ای ؟!

ازدحام شلوغی ست از لجن ها  و مگس ها و انگل ها.نیکو که بنگری همان چشمه بوده که در راه مانده , گندیده و متعفن و مگس پرور شده است.شاید لاشه ی مرداری در قلب چشمه افتاده است و آب زلال را, پیش از آنکه جاری شود  و حیات ببخشد , به اعماق فرو برده و از جوشش بازداشته . پس آنگاه ,آهسته و موذیانه همان زلالِ جوشانِ پرتکاپو را که دوردست های تشنه را پر آب می نمود و  به جان های تفتیده حیات هدیه می داد, از رفتن به سفرهای دور و دراز بازداشته و آرام و خزنده دامن لجن زار خود را وسعت بخشیده است .گر چه که مرداب  محدود است و دور نمی رود, خویشی نزدیکی با چشمه دارد!

چشمه و مرداب اصالتآ از یک جنس اند و  حیات بخش جمعیتی می شوند . یکی به حیات بخشان, حیات می بخشد .درختان را مثمر و نیکو می گرداند و مردمان را زنده و پویا و دیگری به اخلال گران حیات, حیاط می بخشد برای چند صباحی زندگی انگلی .. حیات بخشان , جان فزا می شوند و آن دیگران جان گزا ! راستی که مرداب و چشمه هر کدام جمعیتی می آفرینند از وجود خویش .

اگر چه که هیچ کس  را میل نوشیدن از مرداب نیست , اما مرداب متعفن است و  انباشته از ازدحام مگس ها و پشه هایی که طاعون را سرایت می دهند ! من  بیشتر نگران آن لاشه ام که از چشمه ای مرداب می سازد .

لاشه...

لاشه یک انحراف است در قلب یک انسان یا در بطن یک جامعه !


                                                                              ***

شب تولدم بود و آنقدر خسته بودم که نمی توانستم تنها از دانشگاه به خانه برگردم .

با این حال تاکسی نبود و سوار بر اتوبوس های تندرو و انباشته از مسافر , ترافیک اتوبان چمران را از سر گذراندم و به پارک وی رسیدم.اتوبوس پر از لاشه بود ! لاشه هایی با مرگ خود خواسته و لاشه هایی قربانی طاعون !

به پارک وی رسیدم . هوا آنقدر لطیف بود که جان می داد برای پیاده روی. رمقی نداشتم و سوار  اتوبوس بعدی شدم . چهار خانم دیگر هم سوار شدند . دو تاخاله و  دو تاخواهر زاده بودند و شاد وخندان و خسته از خرید به سمت منزل می رفتند .از هر جفت خواهر  یکی چادر به سر داشت و دیگری حجابی دیگر . با هم شوخی می کردند .نشاط لطیف شان را دوست داشتم . از چهره های لاشه ای که در اتوبوس قبلی دیده بودم, ناراحت بودم .و همین ناراحتی خسته تر نشانم می داد  و لابد به همین خاطر ,میان شوخی و خنده ی آرام شان از من عذر خواستند . مقصدشان شهر ری بود و می خواستند نزدیک ترین ایستگاه مترو پیاده شوند .نشاط لطیف شان بار خستگی ام را سبک کرد .

از اتوبوس پیاده شدم و به آقای همسر رسیدم که شاید خسته تر از من با شاخه ای "رز لب ماتیکی " منتظر ایستاده بودند .

گل را  گرفتم زیر چادرم . انگار نمی خواستم کسی چهره ی معصومانه اش را ببیند !

در خیابان دوباره بوی طاعون و چهره ی لاشه ها و حشرات آزارم می داد.

دلم می سوخت که این ها حیات هایی اند که از آب دور مانده اند . 

یا حیات هایی اند که به حیاط مرداب گرفتار آمده اند .

و شاید در این میان تک و توک شان لاشه باشند , با قصد تبدیل چشمه ای  به مرداب و بستن رگ حیات یک آبادیِ نزدیک.

به رستوران که رسیدیم , میز کنجی پیدا کردم . نای نفس کشیدن نداشتم چه رسد به سخن گفتن . کیفم را گذاشتم و برای شستن دست و رویم , آقای همسر را تنها گذاشتم . بعد از برگشتن هم طوری نشستم که تنها ایشان را ببینم.

نطقم که باز شد درد دل کردم که:

در جامعه ای که مشکلات فرهنگی و اقتصادی تا این اندازه سن ازدواج را بالا برده است اگر  یک زن هرز برود , فقط یک مرد را به هرزگی نمی کشاند .  اگر چند زن هرز بروند , به هرزگی چند مرد محدود نمی شود .

یک لاشه چشمه ای را مرداب می کند .

یک گندزار طاعون را سرایت می دهد .

مرض جثه های بسیاری را جسد می کند .

لاله های دیگری را لاشه می کند .

این تصاعد حسابی نیست . هندسی ست !

در یک زمانی ازتاریخ و از یک جایی شبیه سفارت لعنتی بریتانیا, این تعفن را برای این بوم و بر مهندسی کرده اند.

نگرانم که این مرض مسری ست و از دیوار خانه ها می گذرد.

آب همیشه بستر هر حیاتی ست . مثل فرهنگ برای یک جامعه .

زلال باشد یا متعفن , در عوض جامعه را سلامتی می بخشد یا مرض .

تصاعدِ هندسی ِ شبکه های مخرب اجتماعی مگسانند در مرداب متعفن فرهنگ غربی  !

آقای زیباکلام فیس بوک یک مخدر جدید است . یک روانگردان !

با تیغ و دشنه و خنجر شاید , اما با شمشیر کمتر کسی پرتقال پوست می گیرد !


                                                                          ***

چشمه را دیده ای که چه آب زلالی از بطن خویش می جوشاند ؟!

چشمه هر جا که باشد , دوست می شود .

حتی اگر در دل دره ای خشک در سوزان هوای حجاز تنها بجوشد .

تنهای تنهای تنها ..

چشمان زلال این چشمه ی تنها تاریخ زمزمه ی مناجات پیامبران  را به نظاره نشسته است .



پ ن  :قطره را تا که به دریا راهی ست ؟!










15 مهر 1392

یک هفته است این تیتر یکی از جراید کثیر الانتشار دهه ی شصت جلوی چشمم برق می زند .

یک هفته است فرصت نداشته ام رفرنس دقیقش را پیدا نکرده ام که چه روزی بود و چه روزنامه ای

اما حرف را خوب یادم هست .

اینکه فرموده بود :


"خیال نکنید این دعواهای شما برای اسلام است .

دعواهای شما همه برای خودتان است ."





سوانح العشاق (1)

الحمدلله حال عطیه بهتر است .غذا می خورد و به آرامی صحبت می کند .

خداوند برای همسر , خانواده  و  همه ی دوستان حفظش کند .

ایام ولادت حضرت ثامن الحجج بود که بهبود روز افزون در حالش نمودار شد.

روز ولادت  بود که خواهرم گفت غذا نوش جان کرده است و من مسرور بودم از این خبر .

عصر همان روز همسرم با شاخه ی گل مریمی از راه رسید .. سالروز نخستین دیدارمان بود .

و من هیچ در خاطرم نبود که روز ولادت حضرت اولین بار بود که رو به روی هم سخن گفتیم .

به طرفه العینی این یک سال را از نظر گذراندم .

حقیقت این است که نه تنها سال قبل که از شهریور 88 تا کنون که 4 سال می شود , دقیق ترین برنامه ریزی ها و عمیق ترین طرح هایم همگی نابود شده اند و به واقع دست به انجام کاری نبرده ام  جز اینکه دست آخر  باطل و بیهوده گشته و از بین  رفته است و این همه در حالی نبوده است که دل, قدر وقت را نشناخته باشد و کاری از پیش نبرده باشد و هر چند رنج و تعب بسیار بردم اما خجالتی از حاصل اوقات نبرده ام  و البته با تذکر همسرم ,کمی هم تلاش نمودم که صبر پیشه کنم شاید که میدان ابتلائی باشد و آزمونی. و کس عیار زر خالص نشناسد چو محک ... و در نهایت اگر بتوان گفت که "عرفت الله بفسخ العزائم" ,خود درس بزرگی باشد.

قصه ی بنیان نهادن این زوجیت مبارک, در ازدحام تصمیم های مهم و سرنوشت ساز دیگر که طرح و برنامه و اقدام برای هیچ کدام ره به مقصود نبرد و جملگی تلاش و کوشش من همه چون غباری به هوا برخاست و از نظر ناپدید شد , تنها نقطه ی روشنایی این چهار سال می نماید .

اگرچه با به گل نشستن جملگی بذرهای افشانده بر این خاک نیز  عطر این  " مهرگیاه " یگانه و حیات بخش می بود .

فی الجمله 


رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ


.





پ ن : کردگار ما به فکر کار ماست

        فکر ما در کار ما آزار ماست ...           


3 شهریور 1392

چند ساعت گذشته را در نگرانی حال عطیه گذرانده ام .

هیچ کاری حتی احوال پرسی از دستم بر نمیاید .

فقط با بار سنگین گناهانم برای قوت قلب مادرش و سلامتی و شفای نزدیک خودش و همسرش دعا کرده ام .

دعا کرده ام اما نه از هر کران ...

باشد کزین میانه یکی کارگر شود .