پای ارادت ما لنگ است
دستان طلب مان کوتاه
و
خرمای شیرین وصال ..
بر بلندای نخیل انتظار , غماز .
حالا فکر کن کسی مثل من نشسته کنار چنین نخلی
و با چوب کبریت نردبان می سازد و با هر کبریت نیم نگاهی به بلندای نخلی چنین دارد.
دیگری که مثل من نردبان را جسته و نیافته, به جای نشستن و نگاه کردن به نخل..دنبال تیشه می گردد .. نمی یابد .
پی آهنگر می رود .. نمی یابد .
به طناب فکر می کند . از قضا راحت هم بدست می آورد ..
ولی هنوز ربع نخل را بالا نرفته .. پاره می شود ریسمان .
بعد از این همه جستن.. و به عالم و آدم رو انداختن که کسی یا چیزی را پیدا کند ؟! .
خودش تصمیم می گیرد آهنگر شود . آهنگری که تیشه بسازد .. الوار بیاورد .. نجاری کند .. نردبان بسازد.
...
ابزار می سازد. تیشه تیز می کند .
نه به این راحتی که من می نویسم.
یک روز کنار کوره ی آهن گری صورتش سوخته ..
روز بعد پتک از دستش لغزیده و روی انگشتش خورده..
روز دیگر اصلا ذغال نداشته که کوره را گرم کند .
و روزهای دگر هم .
یک روز هم یک " وسواس خناس " ی آمده نشسته کنارش
گفته : "تو چقدر شبیه نوح هستی ؟! "
او هم به تنهایی وسط خشکی کشتی می ساخت .
...
.
.
حالا .. دوباره نگاه کن
به کودکی که نشسته با چوب کبریت نردبان می سازد .
و بخند
به عقل کسی که به او می گوید : " ازین نردبان بالا خواهی رفت " :))
و گریه کن
برای زمزمه ی مهجوری که آرام امید می دهد .. " کوشش بیهوده به از خفتگی "