رسول الله از میان امت خود رفت و کتاب خدا و عترتش را ثقل امت قرار داد
حال تو شیخ الائمه ای ..
آقای ۶۵ ساله مان .
چه نیک امانت داری بودند امت !
سر و پا برهنه ..
از خانه ات ربودند ..
خانه را به آتش کشیدند..
سواره بودند ..
وتو را پیاده و دست بسته با خود بردند ..
و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون ..
از امام صادق (علیه السلام) نقل شده که فرمود:
«إذا صلیت صلاة فریضةٍ فصلّها لوقتها صلاة مودّعٍ یخاف أن لا یعود إلیها أبداً… »
وقتی نماز میخوانید، مانند کسی نماز بخوانید که می خواهد نماز را وداع کند؛
ممکن است اجل مهلت ندهد به نماز بعدی برسی!
(حکمت عبادات . آیت الله جوادی آملی . صفحه ۹۹ )
کلماتتان بیش از مزارتان..
غریب است و مظلوم
چه که این ها در میان شیعیانتان مظلوم اند..
بعضی ها خودشان ,خودشان را می سازند .
بعضی ها را پدر و مادرشان می سازند .
بعضی ها را زندگی می سازد ؛ روزگار .
بعضی ها را تو میسازی ..
برای خودت میسازی .
و اصطنعتک لنفسی ...
پ ن :
سحر می پرسید خاصیت آدما چیه ؟
هاج و واج نگاش می کردم .
- خاصیت یعنی چی ؟
- خاصیت دیگه .مثل خاصیتِ سیب ,
که برای دندون و لثه خوبه ..
- خاصیت آدما اینه که می تونن خدا رو بشناسن .
قبول کرد ..
راضی شد .
سکوتی با طعم غلیظ آرامش ..
حالا اگه بخوام برای این عزیز کلاس اولی ام چیزی بنویسم , میشه :
از خدا بخواه که تو را برای خودش بخواهد و بسازد.
پ ن : عقل آهن _ پاره ِ مارا ببین !
مگرم پرتوی حسن تو بپیراید روی...
پرده اول :
دستم را خالی خالی , دراز کرده ام پیش رویت .
بعد تو کمک می خواهی از من ؟!
اعینونی بورع واجتهاد و عفت و سداد ..
مرا یاری کنید با پارسایی و تلاش در پاکدامنی و درست کاری
پرده دوم :
انصاف نیست ..
تمام نقشه قالی را اسلیمی و ترنج می کشند ..
همه را همت و باکری و چمران... رج زده اند
من از دست خط کدام معلمه ,سرمشق بگیرم ؟
این روزها پوسترها می نویسند
ریحانه لیس بقهرمانه ..
و نمی دانند لالایی های دیروزمان
رنگ آژِیر خطر داشت..
پرده سوم :
و فاطمه ..
فاطمه است !
من از او چادرش را دارم ,فقط.
غریب که می شوم ...
جاذبه حلقه زنان بنی هاشم را
_که میانشان خطبه می خواندی _
احساس می کنم..
اینجا..
نگاه دیوارها عجیب روسی است ..
و باید زیر سایه شان راه رفت ..
و من سرکشی می کنم از این سایه
هر چقدر که آفتاب داغ باشد !
جشن هسته ای بود .
سال دوم .. یا شاید.. سوم.
او جشن گرفته بود و می خندید.
من ..هسته ها را توی مشت هایم گرفته بودم و می خندیدم.
تو را نمی دانم عزیزم ..
حتما لبخند برلبهایت جاری بود !
- آخر جشن هسته ای را تو برگزار می کردی . -
میخندیدم ..
اگر چه هسته تمام زردآلوها را شکسته بودم .. و همه تلخ بودند .
می دانی عزیزم ؟!
زردآلو ها ترش باشند یا شیرین
هسته هایشان همیشه تلخ است ..
انگار که وقتی از دریا دور می شوی .
ازآبی دریا که دور می شوی ,در سبزی جنگل دویده باشی یا خشکی کویر ,
تمام طعم ها تلخ می شود ..
تمام قدم ها رنج ..
و تمام خنده ها گس .
باران می بارید عزیزم ,
بر سر تمام روزهایی که دستمالم را زیر درخت زردآلو گم می کردم .
تو عزیزم,
تمام دستمال هایی را که گم میکردم ..
از زمین برمی داشتی .
قربان دستهایت عزیزم ..
جشن هسته ای بود .
من می خندیدم .
تو نیز ..
او هم می خندید.
شما که جشن بگیری عزیزم , هم ما میخندیدم, هم ایشان
اما
هسته های زردآلو همیشه تلخند ..
عقلم می گوید :
" کاش ..عزیزم, درخت زردآلو نمی کاشتی ! "
دلم میگوید :
" قربان دستهایت عزیزم .."