میعاد

ان الله لا یخلف المیعاد

میعاد

ان الله لا یخلف المیعاد

17 آذر 1392

مرداب را دیده ای ؟!

ازدحام شلوغی ست از لجن ها  و مگس ها و انگل ها.نیکو که بنگری همان چشمه بوده که در راه مانده , گندیده و متعفن و مگس پرور شده است.شاید لاشه ی مرداری در قلب چشمه افتاده است و آب زلال را, پیش از آنکه جاری شود  و حیات ببخشد , به اعماق فرو برده و از جوشش بازداشته . پس آنگاه ,آهسته و موذیانه همان زلالِ جوشانِ پرتکاپو را که دوردست های تشنه را پر آب می نمود و  به جان های تفتیده حیات هدیه می داد, از رفتن به سفرهای دور و دراز بازداشته و آرام و خزنده دامن لجن زار خود را وسعت بخشیده است .گر چه که مرداب  محدود است و دور نمی رود, خویشی نزدیکی با چشمه دارد!

چشمه و مرداب اصالتآ از یک جنس اند و  حیات بخش جمعیتی می شوند . یکی به حیات بخشان, حیات می بخشد .درختان را مثمر و نیکو می گرداند و مردمان را زنده و پویا و دیگری به اخلال گران حیات, حیاط می بخشد برای چند صباحی زندگی انگلی .. حیات بخشان , جان فزا می شوند و آن دیگران جان گزا ! راستی که مرداب و چشمه هر کدام جمعیتی می آفرینند از وجود خویش .

اگر چه که هیچ کس  را میل نوشیدن از مرداب نیست , اما مرداب متعفن است و  انباشته از ازدحام مگس ها و پشه هایی که طاعون را سرایت می دهند ! من  بیشتر نگران آن لاشه ام که از چشمه ای مرداب می سازد .

لاشه...

لاشه یک انحراف است در قلب یک انسان یا در بطن یک جامعه !


                                                                              ***

شب تولدم بود و آنقدر خسته بودم که نمی توانستم تنها از دانشگاه به خانه برگردم .

با این حال تاکسی نبود و سوار بر اتوبوس های تندرو و انباشته از مسافر , ترافیک اتوبان چمران را از سر گذراندم و به پارک وی رسیدم.اتوبوس پر از لاشه بود ! لاشه هایی با مرگ خود خواسته و لاشه هایی قربانی طاعون !

به پارک وی رسیدم . هوا آنقدر لطیف بود که جان می داد برای پیاده روی. رمقی نداشتم و سوار  اتوبوس بعدی شدم . چهار خانم دیگر هم سوار شدند . دو تاخاله و  دو تاخواهر زاده بودند و شاد وخندان و خسته از خرید به سمت منزل می رفتند .از هر جفت خواهر  یکی چادر به سر داشت و دیگری حجابی دیگر . با هم شوخی می کردند .نشاط لطیف شان را دوست داشتم . از چهره های لاشه ای که در اتوبوس قبلی دیده بودم, ناراحت بودم .و همین ناراحتی خسته تر نشانم می داد  و لابد به همین خاطر ,میان شوخی و خنده ی آرام شان از من عذر خواستند . مقصدشان شهر ری بود و می خواستند نزدیک ترین ایستگاه مترو پیاده شوند .نشاط لطیف شان بار خستگی ام را سبک کرد .

از اتوبوس پیاده شدم و به آقای همسر رسیدم که شاید خسته تر از من با شاخه ای "رز لب ماتیکی " منتظر ایستاده بودند .

گل را  گرفتم زیر چادرم . انگار نمی خواستم کسی چهره ی معصومانه اش را ببیند !

در خیابان دوباره بوی طاعون و چهره ی لاشه ها و حشرات آزارم می داد.

دلم می سوخت که این ها حیات هایی اند که از آب دور مانده اند . 

یا حیات هایی اند که به حیاط مرداب گرفتار آمده اند .

و شاید در این میان تک و توک شان لاشه باشند , با قصد تبدیل چشمه ای  به مرداب و بستن رگ حیات یک آبادیِ نزدیک.

به رستوران که رسیدیم , میز کنجی پیدا کردم . نای نفس کشیدن نداشتم چه رسد به سخن گفتن . کیفم را گذاشتم و برای شستن دست و رویم , آقای همسر را تنها گذاشتم . بعد از برگشتن هم طوری نشستم که تنها ایشان را ببینم.

نطقم که باز شد درد دل کردم که:

در جامعه ای که مشکلات فرهنگی و اقتصادی تا این اندازه سن ازدواج را بالا برده است اگر  یک زن هرز برود , فقط یک مرد را به هرزگی نمی کشاند .  اگر چند زن هرز بروند , به هرزگی چند مرد محدود نمی شود .

یک لاشه چشمه ای را مرداب می کند .

یک گندزار طاعون را سرایت می دهد .

مرض جثه های بسیاری را جسد می کند .

لاله های دیگری را لاشه می کند .

این تصاعد حسابی نیست . هندسی ست !

در یک زمانی ازتاریخ و از یک جایی شبیه سفارت لعنتی بریتانیا, این تعفن را برای این بوم و بر مهندسی کرده اند.

نگرانم که این مرض مسری ست و از دیوار خانه ها می گذرد.

آب همیشه بستر هر حیاتی ست . مثل فرهنگ برای یک جامعه .

زلال باشد یا متعفن , در عوض جامعه را سلامتی می بخشد یا مرض .

تصاعدِ هندسی ِ شبکه های مخرب اجتماعی مگسانند در مرداب متعفن فرهنگ غربی  !

آقای زیباکلام فیس بوک یک مخدر جدید است . یک روانگردان !

با تیغ و دشنه و خنجر شاید , اما با شمشیر کمتر کسی پرتقال پوست می گیرد !


                                                                          ***

چشمه را دیده ای که چه آب زلالی از بطن خویش می جوشاند ؟!

چشمه هر جا که باشد , دوست می شود .

حتی اگر در دل دره ای خشک در سوزان هوای حجاز تنها بجوشد .

تنهای تنهای تنها ..

چشمان زلال این چشمه ی تنها تاریخ زمزمه ی مناجات پیامبران  را به نظاره نشسته است .



پ ن  :قطره را تا که به دریا راهی ست ؟!