پ ن : این روزهایم بستر آموختنی هاییست و دوست دارم بنویسم .
اما روا نمی دانم در این حال و هوا پرچمی جز به نام مبارک تان افراشته شود .
پیرمردی نگاهش کرد. دل سوزاند: " پسرم! خویشاوندان و نزدیکانت که تو را بهتر می شناسند. وقتی آنها دعوتت را نمی پذیرند،از تو پیروی نمی کنند ..."
و ابولهب بود که در سایه ی دیوار می خندید.
و ابولهب بود که پیش از او رسیده بود و داستان برادرزاده ی ساحر ... !
قدم های بلند و غمگین مردی که در سکوت دور می شود. مردی که بازخواهد آمد. سال دیگر. همین موقع. کاش می شد روی این پاها افتاد!
... زجر می کشند. سنگ های گران بر سینه. زنجیر ها. شلاق ها. آفتاب. تشنگی. رد می شود از کوچه. رومی گرداند تا اشکش را نبینند. چندبار بغض فرو می دهد. نمی داند چند بار نزدیک است بیفتد. نمی داند. چندبار راه عوض می کند تا شاید نبیند. "برادرانم،این شکنجه ها را تاب بیاورید.خدا با شماست..." "
" اویس من از تو غریب ترم " , فاطمه شهیدی