همین روزها بود که کوله بارم را آوردم کنار خانه ات
تا ببینی خالی از آرزوست
نمی دانستم
" فلما جهزهم بجهازهم جعل السقایه فی رحل اخیه ثم أذن مؤذنٌ أیتها العیر إنکم لسرقون " (سوره یوسف ۷۰)
حکایت تازه ای نیست ...
پیش چشمانت بسی چرخیده ایم
سیلی سرد از نگاهت خورده ایم ..
عشق مهتابی ببین شب های خود
تا سحر وقف سلامت کرده ایم ...
.
.
.
به جوانه های این بهار قسم
که گویی جوانترند از جوانی من
و به ابرهای چشم به راه
که چشمان ابری ام را سمت راه می کشند
عشق را در مکتبت آموختم ..
وقتی با خدا پر یا پوچ بازی می کنی
همیشه برنده ای
چون دستای خدا همیشه پره ..
دنیای سر در گم آدم بزرگ ها به سکوتم وا داشت ..
کاش سکوتم را مثل خودشان بودن ندانند !
باد هم آب را به بیرون ازین شهر می برد ..
.
.
.
اصفهان را برای وسعتی که در تحمل کردن داشتم دوست دارم ..
و
تو را برای تمام کسانی که دوست نمی دارم دوست میدارم..
خدایا
به من « تقوای ستیز» بیاموز تا درانبوه مسئولیت نلغزم و از تقوای پرهیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم