امروز از عجایب غرایب بود که گذشت .روزی بود که غزلیات استاد سخن را می خواندم و بر وجودم نمی نشست . تمام صفحاتی را که از شدت علاقه گوشه هایشان تا خورده بود ، همان بیت ها که گاهی لحظات یک روز پرکارم را از خویش می آکند ، همگی را نگاه می کردم و همچون پریانی ماورایی با من غریبی می کردند !
صعب روزی بود امروز که گذشت .
سفره ام را کنار خان شیخ اجل گشوده بودم و از مهربانی خدایم همین بس که سفره ی گشوده را تهی نپسندید و لقمه ای درک در آن روزیم نهاد .
تلویزیون را ورق می زدم که استادی فرمود " هر چیزی با مخالفش شناخته می شود .عقل همان است که جهل نیست و جهل همان است که در آن عقل یافت نمی شود، و عقل هم مراتب دارد و اگر چه در هر گام علم به حساب می آید ،مرحله به مرحله تکامل پیدا می کند . با همین قیاس ، عشق آن چیزی ست که نفس نیست و از نفس پرستی برنخاسته .هر آنچه که از نفس برنخاسته در هر مرحله ای که باشد عشق است ، و با طی مراتب کامل تر می شود.
به همان مصرع سعدی رسیدند که :
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است
عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است *
پ ن : همان غزلی که بر وجودم نمی نشست .