برزخ، زندگی میان وصل و جدایی ست .
در برزخ هنوز تکلیف قیامت آدم ها روشن نیست .
نمی دانم در برزخ هم آدم ها فکر می کنند یا نه .
اگر فکر کنند
در امواج افکاری غوطه می خورند که از ساحل آرامش و رضایت الهی
بازمی گردند به سمت تلاطم های مشتعل حرمان و اندوه .
و این خود به تنهایی کم عذابی نیست .. حتی در برزخ های این دنیایی .
اولین ایمیلی که فرستادم کارت پستالی بود برای تولد سه سالگی اش , که ایران نبود . نقاشی رنگ و روغن بود از چند فرشته که کودک تازه متولدی را در میان ابرها غسل می دادند. تولدش نزدیک بود به ژانویه . آنقدر دوستش داشتم که مامان می گفت اگر دانشگاهی پیدا شود آنجا ,که رشته کودکیاری داشته باشد ,این دختر حاضر است برود و درسش را هم بخواند .
فکر می کرد از همان سه چار سالگی. شباهت های رفتاری آدم ها را به سرعت می دانست. در اثنای بازی و تلاش و تکاپویش آرامشی جاری بود . شوخی و شیطنت 5 - 6 سالگی اش به دروغ آمیخته نمی شد.
وقتی به ایران آمدند , سالی دو سه بار او را می دیدم . در مراسمی یا جمعی .با هم مشاعره می کردیم . با شعرهای کتاب فارسی شان .قصه ی مناظرات پروین را برایش تعریف می کردم . دیدار بعدی که می رسید شعر را پیدا کرده بود و برایم روخوانی می کرد .گاهی هم او برایم داستان تعریف می کرد .
نماز خواندن های اول وقتش را نگاه می کردم .حریم نگهداشتنش را از نامحرم .
تابستان پارسال ,تصمیم گرفته بودیم در اتاق کتابخانه ی عمو احمد , به اتفاق خواهرهایمان گوشه بازی کنیم .
فکر کردیم چه کار کنیم که وقتی گوشه هایمان را با هم جابجا می کنیم, مجبور نباشیم دست بدهیم به دست هم
و به این نتیجه رسید که او مدادی در دستش بگیرد .
خوش به حال تابستان پارسال ...
برای عروسی من کت و شلوار جدید خریده بود بدون کراوات یا پاپیون .
محمد امین را از روزی که به دنیا آمد بسیار دوست داشته ام .
حالا که فکر می کنم می بینم همیشه دلیلی برای این محبت وجود داشت , به جز همان بدو تولدش .
نیمه ی رمضان المبارک امسال جشن عبادتش بود .دو روز در فکر بودم که چه بنویسم برایش .
" نامه های بلوغ " را باز کردم .
نوشتم :
محمد امین عزیزم
" ان الی ربک المنتها "
همه ی هستی به تو منتهی می شود و تو باید به خدای هستی منتهی شوی .
هر سال نیمه ی رمضان جشن تولد برادرم را می گرفتیم .
امسال اولین سالی بود که خانه ی همسرم بودم .
امسال نیمه ی رمضان جشن عبادت محمد امین بود.
همین رمضانی که ...
بعد از مرحوم انصاریان نتوانستم امین الله بخوانم .
امین الله که نخواندم , زیارت هم نخواندم .
غریب رفتم .. غریب تر برگشتم .
حالی هم از غریب طوس نپرسیدم .
حضرت احتیاجی به حال و احوال من نداشت .
من می خواستم برای زمستان های روحم توشه ای بردارم .
اما برنداشتم .
تنها روبه روی گنبد نشستم و به نیابت هر یک از آشنایان به حضرت سلام عرض کردم .
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی نوا را ...
پ ن : این لینک های کنار وبلاگ ما بسته شده اند یا متروک .
لاجرم احساس می کنم تاریخ میعاد هم به انقضایش نزدیک می شود .
نوشتن سخت می شود وقتی شلوغ می شود دنیایت .
مهم حضور آدم هایی که می آیند یا می روند یا به توان چند می رسند و ... نیست .
مم حضور قلب است که نیست .
تا قلب در محضر عقل حضور داشته باشد کار آدم به سامان می شود .
اما سر قلب اگر شلوغ باشد یا سر عقل , گرم .. حواس آدمی به نفسش نخواهد بود .