تا اینجای روزگار دانسته ام که احساس غربت برای دو هنگام است ;
اولی وقتیست که می خواهی از موطن خود راهی غربت شوی ..
و ادامه دارد تا وقتی که به جایی برسی که وطنت نیست و از آن جا تا بعد ...
دومی زمانی ست که می خواهی از غربت به وطنت بازگردی ...
یا حتی زمانی که به وطن می رسی ..
اما می دانی که ناگزیری از بازگشت و جلای وطن و دوری از لبخندهای صمیمی و حس های دانستنی ..
و این دومی در دنیا می شود "غربت مردان وطن در وطن "
و خوشا آنکه در هنگام مرگ اولی را تجربه نکند
و دومی را حس کند اما بدون بغض .. بدون غم .
به سمت چهره های گشاده بازگردد و لبخندهای دل خواسته.
پ ن : انگارقرار است قصه ی "همه ی هم اتاقی هایم" فراتر از یک تز فوق دکترای ادبیات بشود ...