میعاد

ان الله لا یخلف المیعاد

میعاد

ان الله لا یخلف المیعاد

۱۰ اسفند ۱۳۹۰

تب داشتم . تبِ ‌تاب .  

 هنوز تیر آغاز شلیک نشده بود و من  می ترسیدم بازنده ای  باشم که پیشتر از دیگران خط پایان را پشت سر می گذارد..

بی تاب لحظه ای بودم که نگاهم را خواهم چرخاند سمت آغاز .. سمت امروز - سمت دیروز -

می دویدم اما دردم رسیدن نبود .نارسیدن بود. 

بی تاب بودم  و در تبش می سوختم.  

می خندیدم اما هوای ابر و باران داشتم .

 ... و پدرم که لبخند آرامی به لب داشت ازین سوختن .

 سوم شخص راوی  قصه ای  شده بود که دلش برای اشک های خواننده سوخته باشد ..  

برای نگاه تب دارش ...

 می خواست قصه را تا آخر بخوانم.گام به گام با قهرمانش بروم , اما کمتر اشک بریزم .. 

کمتر سوزش چشانم را به چشم کشد.

می گفت : قهرمان همه ِ قصه ها کسی ست که می داند نقش کارمند بانک را بازی می کند .میلیارد میلیارد از دست بدهد و بدست بیاورد , از جیب خودش نیست . 

حالا پس از هفت سال من رسیده ام به فصلی که قهرمان داستان بر صندلی چرخدار و بدون پشتی کارمند بانک تکیه می دهد . مهم نیست بانک ملی باشد یا ملت یا رفاه و مسکن. 

 چون ضامن گذشته و آینده دیگریست . 

 

پ ن : کاش این هفته  ولاء ها و ولایت ها ی شهید مطهری را می خواندیم .