شب جمعه ای بود .
بابا زندگی " سردار کابلی " را برایم می گفت .
شب جمعه ایست ..
تمام نمی شود .
دلم می خواهد قم باشم ...
اسم آدم هایی را بشنوم که می شود از آنها آموخت .
تنم می لرزد وقتی به این فکر می کنم که شاید روزی محروم باشم از شنیدن نام هایشان .
بوسه ات پلی ست که غنچه های مرا
تا قلمروی گل رهنمون می شود
و سایه ات
آفتاب را در دامن می پرورد
شاید باور نکنی
در هیاهوی من
سکوت تو بال میزند
و در سکوتم ترانه نامت
دلواپسی ام نیست چه باشی چه نباشی
احساس تو کافی است چه متن و چه حواشی
از خویش گدشتم ببرم خاک کن اما
شعرم چه؟ نه! بی ذوق مبادا شده باشی
می خواستم از تو بنویسم که مدادم
خندید: چه مانده ست مرا تا بتراشی؟؟؟؟
بیا تو وبلاگم نطر بده دیگر!!!!!!!!!!!
واجب عینی است!!!!!!!!!
بیا
بیا
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشا کنان بستانیم !
یادته بحث شباهت تشریع و بدعت و ؟
بله
یادم هست
رفت تا دامنش از گرد زمین پاک بماند
آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند
از دل برکه ی شب سرزد و تابید به خورشید
تا دل روشن نیلوفری اش پاک بماند
دل و دامان شب آنگونه ز سوز دم او سوخت
که گریبان سحر تا به ابد چاک بماند