مگرم پرتوی حسن تو بپیراید روی...
پرده اول :
دستم را خالی خالی , دراز کرده ام پیش رویت .
بعد تو کمک می خواهی از من ؟!
اعینونی بورع واجتهاد و عفت و سداد ..
مرا یاری کنید با پارسایی و تلاش در پاکدامنی و درست کاری
پرده دوم :
انصاف نیست ..
تمام نقشه قالی را اسلیمی و ترنج می کشند ..
همه را همت و باکری و چمران... رج زده اند
من از دست خط کدام معلمه ,سرمشق بگیرم ؟
این روزها پوسترها می نویسند
ریحانه لیس بقهرمانه ..
و نمی دانند لالایی های دیروزمان
رنگ آژِیر خطر داشت..
پرده سوم :
و فاطمه ..
فاطمه است !
من از او چادرش را دارم ,فقط.
غریب که می شوم ...
جاذبه حلقه زنان بنی هاشم را
_که میانشان خطبه می خواندی _
احساس می کنم..
اینجا..
نگاه دیوارها عجیب روسی است ..
و باید زیر سایه شان راه رفت ..
و من سرکشی می کنم از این سایه
هر چقدر که آفتاب داغ باشد !