ای نور پسندیده وی سرمه هر دیده
احسنت زهی منظر از مات سلام الله
ای صورت روحانی وی رحمت ربانی
بر مومن و بر کافر از مات سلام الله
تو مبعوث می شوی ای رسول جان
اما نه هنوز در جان من ...
آیین تو ؛
همان کلمات که کوه ها نزولش را تاب نیاورند
برای من بازیچه ایست چونان شعری بر زبانم جاری ..
همچو پیرهن یوسف شرحه شرحه و چاک چاک
آغشته به خونی دروغین ...
آیین تو ؛
همان کلماتی که رسالتت بیان آنها بود
- رسالتی که جبهه ات را به سنگ آزرد
و چهره ات را به خاک -
من با همان کلمات بازیچه ای ساخته ام ,
چونان شعری بر زبانم جاری ..
من تو را می شناسم .
کلماتت را خوانده ام
گنبد خضرایت را دیده ام
شنیده ام که بسی تو را رنج دادند , همانها که بسی بیش از من تو را می شناختند ؛
که تو را چونان فرزندان خود می شناختند !
یعرفونه کما یعرفون ابنائهم..
که با تو
آمده ام کنار همان لحظه که شکوه می کنی
-" الهی الیک اشکوا
ضعف قوتی و قله حیلتی
و هوانی الی الناس
إلی من تکلنی..؟!
وانت رب المستضعفین " _
شکایت کنم :
اللهم الیک اشکوا فقد نبینا صلوتک علیه وآله غیبه ولینا ...
من تو را می شناسم ..
آ آمده ام جرعه ای معرفتم بنوشانی