این جدایی از "محمد" مشکل است ..
به قلم سوگند ..
گاهی نوشتن ناممکن می شود . ازدحام لحظه ها نبضم را کند کرده .
بغض چنگ انداخته و نفس فکرم را به شماره انداخته.
نمی دانم کدام فکر را کجای دلم بگذارم .
تنها سکونم طنین کلمات آن مهربان امام می شود که فرمود :
"چون حلقه های بلا سخت به هم آید .. گشایش به در آید "
میان هیاهوی کش .... دار تلاطم ها ی این چند روزه
دوباره لبخندی معطوف شده به رویم .
"مهدیه" است و خنده هایش..
و کوشش جاری در لحظه هایش ..
و علاقه ای که سمت من ابراز می کند ..
و اینکه گاهی فکر می کند باید برای هر سوالش جوابی داشته باشم .
پرسیده بود :
" چیه هدف ؟ بعد از دکترای بهترین دانشگاه دنیا .. بعد از بهترین زندگی در بهترین جاهای دنیا ..."
و من نمی توانستم بگویم " الی ربک منتهیها ..." .
نمی دانستم چطور بخوانم آیتی را که روزی عزیز معلم گرانقدری در یک بعد از ظهر پر از جنب و جوش و کلاس و درس و مشق به گوش جانم خوانده بود .. و تازه آن لحظه بود که دانستم پیش از این هیچ نمی دانستم این نشانه را ,اگر چه که شنیده بودمش .. و اکنون نیز هیچ انجام نمی دهم این نشانه را اگر چه که می دانمش...
و با این همه .. نمی توانم هنوز گوینده اش باشم.
زیر لب می گویم " کجاست دستی که تو را به دامن مکتب باز آورد ؟ "
کجاست محبت پیامبر گونه ای که جبهه اش به سنگ کینه ی کسانی آزرده شود که برای هدایت شان .. برای دعوت شان به توحید ..حریص است ..." عزیز علیه ما عنتم .. حریص علیکم "
فی الجمله ..نپرس عزیزم .
نپرس ..
دست خودمان نیست اگر در بساط سور هم چشمهایمان تلمیح اشک دارند ..
اگر چه که هنوز دست اشک ها هم به دامن "مبعث" تو نرسیده .
پ ن : نماهای نزدیک را بیشتر دوست دارم.
افق درد های بیشمار در جان آدم می ریزد .