آخرین جلسه ی کلاس بود .
رفته بودم برای ابراز تشکر و سپاس .
استاد به چادرم نگاه کرد ..
یک طوری که انگار چادرم با بقیه چادرها فرق دارد .. آشناست .
بعد با لبخند گفت پس ما با هم همشهری هستیم .
گاهی با تمام وجودم ..
با تک تک سلول های تنم ..
احساس می کنم که خاک شهر من , مشق هجرت می نویسد بالای صفحه های عمر ..
بعد .. عجیب احساس می کنم که دیگر نمی توانم !
و عجیب تر احساس می کنم که لیاقت این چادر را ندارم .
چادری که یک گوشه اش را به ضریح شما دوخته اند .
پ ن : خرقه ای بر سر صد عیب نهان می پوشم...
خرقهپوشی من از غایت دیندارى نیست
پردهاى بر سر صد عیب نهان مىپوشم
بله .......
موجبات لرزش و رنجش روح حضرت حافظ را فراهم نموده ام