سکوت و صبوری آدم ها را به حساب ضعف و بی کسی شان نگذاریم .
شاید هنوز به چیز هایی پایبندند که ما فراموش کرده ایم .
شنیده بودم خدا عشق های بزرگ را به نام خودش تمام می کند .
خدایا نظر تو چیه ؟!
با قدم هایی آهسته سالن انتظار را متر می کردم ...
یک ...
دو ...
سه ...
پشت دفتر حمایت و پشتیبانی استعدادهای درخشان راهروی طولانی وجود نداشت . با این حال کلافه شده بودم .
چند ماه گذشته را که مرور می کردم
با خستگی و سر در گمی و انتظار گیج کننده ای همراه بود .
خودم را شدیدا ملامت می کردم حتی برای مسائلی که ابدا نقشی در وقوع آنها نداشتم .
حتی به خاطر بازی خوردن در گردونه بروکراسی مطول اداری هم خودم را مقصر می دانستم .
اعتماد به نفسم شدیدا کاسته می شد و انگار تمام قدم هایی که در طول راهرو بر می داشتم قوام روحیه ام را به سخره می گرفت .
تلفنم زنگ خورد .
شماره را نمی شناختم .
با بی حوصلگی جواب دادم .
طرف سلام بلند بالایی داد.
تقریبا مطمئن شده بودم شماره را اشتباه گرفته که با ذکر نام خانوادگی احوال پرسی کرد .
خیلی سریع صدا راشناختم و احوال پرسی متقابل شروع شد.
متوجه شدم کمی از هوشم هنوز باقی مونده
..........................................
امروز از کلافگی در گیر شدن در همان سیستم اداری با خودم دعوا داشتم .
می دونستم که باید نامه وزارت رو ببرم دانشگاه .
ولی اصلا حوصله نداشتم که ایراد های بنی اسراییلی را بشنوم.
یک ماه از آغاز ترم می گذشت و من هنوز فرصت نکرده بودم به درس و مشغم برسم .
کلافه شده بودم .
با ناامیدی از جا بلند شدم .
لباس پوشیدم .
...
بعد از تحویل نامه رفتم تا احوال بچه ها رو بپرسم .
همه رفته بودند خونه
به جز فاطمه ...
حوصله تنها بودن را نداشتم .
بر خلاف سابق که حوصله ی جمع را نداشتم .
فاطمه پیشنهاد داد که درس بخونیم .
گفتم من قبلا چیزی نخوندم. ولی می تونم اگر تو درس می خونی همراهیت کنم.
شروع کردیم و تقریبا سه ساعت خیلی خوب درس خوندیم.
اوایلش من فقط ترجمه می کردم.
بعد گرم شدم و خلاصه اعتماد به نفسم به تراز خودش بر گشت ...
مهر ورزان زمانهای کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که "تو"یی ؛ بر نیاید دگر آواز از"من"!
برای آدم هایی مثل من که فلسفه را با اکسیژن نفس کشیده اند
زندگی کردن در دانشگاهی که فیلسوف ندارد مشکل می شود ...