بعضی حرف ها .. جمله ها .. به تیزی تبر می ماند .. دو شقه می کند روح را .
یک سال گذشت از آن شبی که از حرم حضرت رضا بر گشته بودم و بابا قبل از گفتن خبر شهادت شهید عزیز ما پرسیدند : " وصیت نامه نوشته ای ؟ " و اگر چه یکی نوشته بودم و ناخودآگاه به طنز کشیده بود .. ناباوری مرگ در نظرم..معلومم شد .
حالا .. گاهی که می خواهم خودم را محک بزنم نگاه می کنم تا بببینم اگر این روز آخرین روز زندگی ام بود , همین طور آن را سپری می کردم یا نه .. و هر بار سر افکنده تر از قبل .
گاهی به عینه می بینم که اگر نزدیکی مرگ را باور داشتم بسیاری غم ها آنقدر اصیل نبودند که دامن روح را تر کنند و چه بسا شادی های به ظاهر کوچک .. که در نگاه عقلم قد می کشیدند و می بالیدند و فی الجمله اعتباری باقی نمی ماند برای غم و شادی جهان ..
و اینجاست که برای خودم می خوانم " افسوس ... که بی فایده فرسوده شدی ! "
خدا رحمت کند خاله جون را . این عجین بودن مرگ و زندگی .. نزدیکی دنیا و آخرت .. عبور از هر غم به سمت شادی را .. می شد در وجودش دید .
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشه گیران را ز آسایش طمع باید برید ...
حبذا نوم الاکیاس و افطارهم ..
زیبا بود بانو...
ارادتمند و دلتنگیم...
التماس دعا عزیز
من به دعاهای سر سجاده ی شما طمع دارم .