و به انگشت نشان داد سپیداری !
رسیدم به دست های تو
اما دستم نداد قوت بوسیدن شان ..
مرا ببخش که دستانت را دیدم و نبوسیدم ..
چه انتظار است جوانه ی تازه از خواب خاک برخاسته ای را
وقتی با صلابت سایه ی سروی بلند رو برو می شود ؟!
تو دست هایم را بگیر ..
سرانگشتان من سست تر از پیرایه های درشت و زمخت این سال های گل آلودند !
دست هایم را بگیر..
شاید پیچکی شوم بر بلندای قامت دلربایت
یا پروانه ای ..
شاید پرواز بیاموزم .
زیبا بود.
خدایا! وجودم اشک شده، همه وجودم از اشک میجوشد. میلرزد. میسوزد و خاکستر میشود. اشک شدهام و دیگر هیچ، به من اجازه بده تا در جوارت قربانی شوم و بر خاک ریخته شوم و از وجود اشکم غنچهای بشکفد که نسیم عشق و عرفان و فداکاری از آن سرچشمه بگیرد