نشسته بودیم آلبوم های قدیمی خونه ی آقاجون را می دیدیم ..
عکس های سفر مصر .سال هزار و سیصد و چهل و پنج .
بعضى افراد داخل عکس هارا دیده بودم و بعضى را چنان از کلام اطرافیان شنیده بودم که گویى آنها را دیده ام . به درجه اى که حتى دوست داشتنى بودند برایم.
حالا فقط اسم شان مانده بود و رسم شان .
فردایش قرآن مى خواندم .
رسیدم آنجا که نوشته بود
"جعلناهم احادیث "
از آنها تنها سخنى باقى ماند ..
گفتگویى میان سایر اهل دنیا .
شب خاله جون مىگفت "دنیا فقط یه قصه است خاله " .
من حالا خدا را شکر مى کنم که نباید همه قصه ها را زندگى کرد .
"از سکته هاى نوروزى "
خدا روشکر که خوبی.
دوس داشتم بعد تحویل سال صدات و بشنوم،میدونستم یه جای باصفایی حتما...
قصه ی قشنگی رو برات آرزو میکنم
از اونایی که بمونه و بشه آرزوی بقیه...
تولدت مبارک