به آفتاب گردان نگاه می کردم .
می گفت من تمام فاصله ام را با نور پر می کنم .
به خودم نگاه کردم .
دیدم من نیز تنها می توانم تمام فاصله ام را با تو پر می کنم .
اگر تو نباشی فاصله همان فاصله است .
قدم های من سست است .
می ترسم که آمدن من بسوی تو
حکایت همان رهرویی باشد که دوست رشته ای در گردنش افکنده بود و می برد..
واگر بهای این قرب در اندوخته ام نباشد؟!
کرم نما و فرود آی در این فاصله .
* خورشید ذرهبین به تماشای من گرفت آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد
* من اشباه الرجال سیاسی امروز را مخاطب این بیت می دانم .
کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست
* ورودی دانشکده به مناسبت فتح خرمشهر شیرینی می دادند .
برنداشتم.
ناراحت بودم.
نه برای ممد که نبود تا امروز را ببیند .
برای خودم که دیروز نبودم و امروز هستم .
از نسلی که خودش را همیشه به اسطوره هایش سنجاق می کند اما جز حماسه های کج و معوج بداخلاقی حماسه ای دیگر خلق نمی کند گلایه دارم .
ایستگاه صلواتی سر خیابان هم آش می دادند. به مناسبت میلاد بانوی هل آتی
باز هم برنداشتم .
اما خوشحال بودم .برای چادری که برپاست .